دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

چرا وبلاگ پایگاه بسیج برای عموم نیست… [ خاطرات نوجوانیا ]

بسم الله. سلام. اینجا از دورانی که کوتاه بود اما مفید و درباره حضورم در پایگاه بسیج محلات می نویسم… در حد یکی دو پاراگراف که تجربیات من رو گوشه ذهن تون داشته باشید… 

دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

مسیر جنگ نرم در تابلو اعلانات مسجد [ خاطرات نوجوانیا ]

همان برد مسجد همان تابلو اعلانات همان دیوار ورودی مسجد هرچه اسمش هست همان جا یک سنگر است… برای مبارزه با طاغوت برای مبارزه با جهل و بدبختی و ستم و بی‌فرهنگی ، همان جا قدم اول برای مبارزه با گناه کاران مبارزه با سلبریتی ها برای مبارزه با صهیونیست هایی که مساجد مقدس را نجس می کنند… قدم اول را جدی بگیرید … 

دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

من کمک خادم مسجد هستم [ خاطرات نوجوانیا ]

بزرگترهای اهل مطالعه می گویند بهترین روش انتقال حس دوستی و صمیمت ، مشارکت کردن و دعوت به مشارکت است… هم اینکه خود من در روزهای ابتدای نوجوانی از سوی خادم بزرگوار مسجد محله مان ( مسجد امام حسین علیه السلام در شیراز ) برای برخی کارهای ساده دعوت میشدم که کمک کنم

دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

برادران تکبیرگوی تکفیری [خاطره استاد فاطمی صدر از الله اکبر 21 بهمن در میدان نبرد]

گفته بودیم تا صبح ۲۲ به‌من از دامنه‌ی تل شهید تا سر سه‌راهی، تا مسجد حاجی غزالی، راه‌پیمایی را برگزار کنیم و فرمان‌دهان نه آوردند.

مسیر هم‌آنی بود که صبح‌ها در آن می‌دویدیم و مسجد را هم‌آن روزهای اول ورودمان به منطقه دیده بودیم؛ مانند عموم مساجد منطقه بزرگ و ساده و از سنگ سپید، با تك‌مناره‌یی که سرش رفته بود.

دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

شروع شد :) زنده باد دعوت :) [ خاطرات نوجوانیا ]


شروع شد… اولین ورودم به مسجد نبود، شاید هزارمین حضورم بود. اما این بار متفاوت شد. ساده نبود. ان شاالله برای شما هم ساده نباشد…

از وضو خانه بیرون رفتم. کفشم را در قفسه گذاشتم.کنار میز روزنامه ها نشستم…. آروم مثل همیشه. کم حرف مثل همیشه. بدون دوست مثل قبل. اما اینار مسیر زندگیم صد درجه بهتر شد. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.

دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا

اولین بار نماز در مسجد [خاطرات نوجوانیا]


اولین بار فکر میکنم کلاس ششم بودم اولین بار با پدرم رفتم اما وقتی وارد شدم با استقبال گرم بچه های بزرگ و کوچک مسجد روبرو شدم این باعث شد حتی اوقاتی پدر خانه نبود خودم پای پیاده ظهرا به مسجد بروم با بچه ها حرف میزدیم و به خادم مسجد کمک می‌دادیم آخرش هم با کلی شوخی و نشاط به سمت خانه میرفتیم و منتظر اذان مغرب میشدم تا دوباره به مسجد بروم. 


متنی که خواندید ، براساس مشاهدات و خاطرات و تجربیات مخاطبین در بخش ” خاطرات نوجوانیا ” ثبت شده است. نویسنده آن ، کاربر محترم سایت نوجوانیا ” sina82 ” است.


دسته‌ها
خاطرات نوجوانیا اخبار سایت نوجوانیا

چگونگی ارسال خاطرات و تجربیات و چند نکته برای بهتر نوشتن خاطرات مسجدی


بسم الله الرحمن الرحیم 💞

سلام. شما حس شیرین اولین نماز در مسجد را به یاد دارید؟ 😊

چطور بود؟ چه روزی بود؟ چه کسی همراهتون بود؟ چند ساله بودید؟ کدام مسجد بود؟ 😇

خاطرات مسجد از شیرین ترین خاطرات مومنین است. 😍

در بخش خاطرات در نوجوانیا ، از خاطرات و تجریبات مسجد و هیئت و پایگاه بسیج و گلزار شهدا بنویسید تا ماندگار شود ؛ بنویسید تا دیگران هم در حس شیرین شما شریک و سهیم باشند